یک کشتی گرفتار دریای طوفانی
شد و غرق شد و تنها دو تن از سرنشینان این کشتی که شنا بلد بودند توانستند
خود را به یک جزیره خشک کوچکی برسانند.
این
دو نفر دو دوست قدیمی بودند. به جزیره که رسیدند فهمیدند راهی برای نجات
در این جزیره ندارند جز اینکه به درگاه خداوند دعا کنند تا آنان را نجات
دهد. برای اینکه بفهمند دعای چه کسی مؤثرتر است، جزیره را به دو قسمت تقسیم
کردند و هر یک در بخش خود شروع به دعا کردند.
مرد
اول از خدا غذا خواست. صبح روز بعد، یک درخت پر از میوه را در کنار خود
دید. مرد خوشحال شد و مشغول خوردن میوهها شد. قلمرو مرد دوم همانطور خشک و
لم یزرع باقی ماند و چیزی عایدش نشد.
پس
از یک هفته، مرد اول احساس تنهایی میکرد و از خداوند طلب یک همدم کرد.
روز بعد کشتی دیگری غرق شد و تنها نجات یافته آن یک زن بود که به طرف جزیره
شنا کرد و به مرد اول رسید. در طرف دیگر جزیره، مرد دوم چیزی نداشت.
چیزی
نگذشته بود که مرد اول از خداوند طلب خانه، لباس، و غذای بیشتر کرد. روز
بعد
پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم.
ما همدیگرو به حد مرگ دوست داشتیم
سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود.
اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به
وضوح حس می کردیم.
می دونستیم بچه دار نمی شیم.
ولی نمی دونستیم که مشکل از کدوم یکی از ماست.
اولاش نمی خواستیم بدونیم.
با خودمون می گفتیم.
روزی یکی از خانه های دهکده آتش گرفته بود. زن جوانی همراه شوهر و دو فرزندش در آتش گرفتار شده بودند.
شیوانا و بقیه اهالی برای کمک و خاموش کردن آتش به سوی خانه شتافتند.
وقتی
به کلبه در حال سوختن رسیدند و جمعیت برای خاموش کردن آتش به جستجوی آب و
خاک برخاستند شیوانا متوجه جوانی شد که بی تفاوت مقابل کلبه نشسته است و با
لبخند به شعله های آتش نگاه می کند. شیوانا با تعجب به سمت جوان رفت و از
او پرسید:" چرا بیکار نشسته ای و به کمک ساکنین کلبه نرفته ای!؟"
جوان
لبخندی زد و گفت:" من اولین خواستگار این زنی هستم که در آتش گیر افتاده
است. او و خانواده اش مرا به خاطر اینکه فقیر بودم نپذیرفتند و عشق پاک و
صادقم را قبول نکردند. در تمام این سالها آرزو می کردم که کائنات تقاص آتش
دلم را از این خانواده و از این زن بگیرد. و اکنون آن زمان فرا رسیده است."
شیوانا
پوزخندی زد و گفت:
ادامه مطلب ...
استادی قبل از شروع کلاس
فلسفه اش در حالی که وسایلی را به همراه داشت در کلاس حاضر شد. وقتی کلاس
شروع شد بدون هیچ کلامی شیشه خالی سس مایونزی را برداشت و با توپ های گلف
شروع کرد به پر کردن آن.
سپس
از دانشجویان پرسید که آیا شیشه پر شده است؟ آنها تایید کردند. در همین
حال استاد سنگریزه هایی را از پاکتی برداشت و در شیشه ریخت و به آرامی شیشه
را تکان داد.
سنگریزه
ها با تکان استاد وارد فضاهای خالی بین توپ های گلف شدند و استاد
ادامه مطلب ...
تنها بازمانده یک کشتی شکسته
توسط جریان آب به یک جزیره دورافتاده برده شد، او با بیقراری به درگاه
خداوند دعا میکرد تا او را نجات بخشد، او ساعتها به اقیانوس چشم میدوخت،
تا شاید نشانی از کمک بیابد اما هیچ چیز به چشم نمیآمد.
سرآخر ناامید شد و تصمیم گرفت
ادامه مطلب ...