ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم.
ما همدیگرو به حد مرگ دوست داشتیم
سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود.
اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به
وضوح حس می کردیم.
می دونستیم بچه دار نمی شیم.
ولی نمی دونستیم که مشکل از کدوم یکی از ماست.
اولاش نمی خواستیم بدونیم.
با خودمون می گفتیم.
روزی یکی از خانه های دهکده آتش گرفته بود. زن جوانی همراه شوهر و دو فرزندش در آتش گرفتار شده بودند.
شیوانا و بقیه اهالی برای کمک و خاموش کردن آتش به سوی خانه شتافتند.
وقتی
به کلبه در حال سوختن رسیدند و جمعیت برای خاموش کردن آتش به جستجوی آب و
خاک برخاستند شیوانا متوجه جوانی شد که بی تفاوت مقابل کلبه نشسته است و با
لبخند به شعله های آتش نگاه می کند. شیوانا با تعجب به سمت جوان رفت و از
او پرسید:" چرا بیکار نشسته ای و به کمک ساکنین کلبه نرفته ای!؟"
جوان
لبخندی زد و گفت:" من اولین خواستگار این زنی هستم که در آتش گیر افتاده
است. او و خانواده اش مرا به خاطر اینکه فقیر بودم نپذیرفتند و عشق پاک و
صادقم را قبول نکردند. در تمام این سالها آرزو می کردم که کائنات تقاص آتش
دلم را از این خانواده و از این زن بگیرد. و اکنون آن زمان فرا رسیده است."
شیوانا
پوزخندی زد و گفت:
ادامه مطلب ...